لیلی و مجنون سلام : بعد از 5 سال دوباره خدمت دوستان سلام عرض میکنم .. لطفا علت نبودمو توی این چدسال نپرسید ...معذورم از جوابش.. راستش میخواستم از ادامه دادن این وبلاگ منصرف شم و دیگه این اکانتو حذف کنم ..ولی یه نظری از دوستان بپرسم.15 ساله که این وبلاگ هست..و اگه تمایل دارید که همچنان بمونه ..موضوع وبلاگ عوض میشه به رمان های خواندنی و جذاب. و دوستان لطف کنند نام رمان هایی که قبلا خوندند و یه توضیح کوچیک درباره اش برام تو قسمت نظرات قرار بدن اگه شد لینک دانلود رو هم قرار بدن ...من موضوع رو با نام ارسال کننده تو وبلاگ قرار میدم.. ممنون از همکاری تون ..در ضمن لینک سایتم رو اینجا قرار میدم ..با عنوان " فاست بیتکوین کش" ===================> https://www.arya3d.ir <=========================== موضوع مطلب : غم زمانه خورم یا فراق یار کشم ؟ به طاقتی که ندارم کدام بار کشم . . . ؟ دلت انقدر صاف است وقت جدایی اسمان نیز مثل تو غمگین میشود. شاید اون زمانهایی که از بارش باران خوشحال میشدم زمانی بود که دل تو عمگین و چشات بارانی بود و همراهی شدنت را از سمت اسمان حس نکردم. موضوع مطلب : روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو خوانده می شد: من کور هستم لطفا کمک کنید
یک زوج در اوایل 60 سالگی، در یک رستوران کوچیک رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن. حالا نوبت آقا بود، چند لحظه فکر کرد و گفت:
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بینندهای را به خود جلب میکرد همه آرزوی تملک آن را داشتند.
بادیهنشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد.
حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیهنشین تعویض کند.
بادیهنشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، با ید به فکر حیلهای باشم.
روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری میکرد، در حاشیهی جادهای دراز کشید. او میدانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور میکند. همین اتفاق هم افتاد...
مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد.
مرد گدا نالهکنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم.
روزهاست که چیزی نخوردهام نمیتوانم از جا بلند شوم دیگر قدرت ندارم.
مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد.
مرد متوجه شد که گول بادیهنشین را خورده است. فریاد زد: صبر کن! میخواهم چیزی به تو بگویم.
بادیهنشین که کنجکاو شده بود، کمی دورتر ایستاد.
مرد گفت: تو اسب مرا دزدیدی. دیگر کاری از دست من برنمیآید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن.
برای هیچکس تعریف نکن که چگونه مرا گول زدی...
بادیهنشین تمسخرکنان فریاد زد: چرا باید این کار را انجام دهم؟
مرد گفت: چون ممکن است، زمانی بیمار درماندهای کنار جادهای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسی به او کمک نخواهد کرد.
بادیهنشین شرمنده شد. بازگشت و بدون اینکه حرفی بزند ، اسب اصیل را به صاحب واقعی آن پس داد ...
برگرفته از کتاب بالهایی برای پرواز نوربرت لش لایتنر موضوع مطلب : مدیر به منشی میگه برای یه هفته باید بریم مسافرت کارهات رو روبراه کن موضوع مطلب : خدایا طاقت هجرش ندارم ، تو میدانی که او را دوست دارم موضوع مطلب : پیوند روزانه پیوندها
لوگو آمار وبلاگ
امکانات جانبی |